سيد مصطفي يوسفي نذر کرده بود که تا جنگ وجود دارد، در جبهه حضور داشته باشد و دست از جبهه و جهاد و جنگ برندارد. آخرين باري که او را ديدم، براي سرکشي خانواده به شهر آمده بود. ميگفت: «من براي دنيا ساخته نشدهام، ديگر چيزي به پايان عمرم باقي نمانده و بايد بروم. مطمئن باش اين دفعه که بروم، ديگر برنميگردم.»
سپس از خواب عجيبي که ديده بود، صحبت کرد: «خواب ديدم روز قيامت شده است. دوستم منصور فاتحي را خواب ديدم، در حالي که نامه اعمالش را در دست داشت و عازم بهشت برين بود. در اين رؤيا شهادت خود و تمامي لحظات پس از شهادتم را تا انتقال به قطعه شهدا مشاهده کردم».
عجيب اين بود که وقتي به شهادت رسيد، تمامي صحنههايي که در خواب ديده و تعريف کرده بود، به واقعيت پيوست.
برگهايي از بهشت، ص 45
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج